بیقراری
باز هم دل بی قراری می کند
در میان گریه زاری می کند
باز می خواهم تو را پیدا کنم
تا الهه بر دل شیدا کنم
باز می خواهم غم دلدادگی
نگذرم از عشق ، من به سادگی
آمدم تا باز هم دلخون شوم
در پی لیلای خود مجنون شوم
جای من در کوچه های بی کسی
لحظه هایم لحظه ی دلواپسی
هر نفس یاد تو در یاد من است
این سکوت من چو فریاد من است
باورم کی می شود تو رفته ای
دل بریدی از من دلخسته ای
من به جورت دلبرا خو کرده ام
باز هم بر سوی تو رو کرده ام
باز کن آغوش دل را بی کسم
من برای دیدنت دلواپسم
عشق می خواهم که درمانم کند
بی سر و پا و پریشانم کند
یار می خواهم فدایش جان کنم
هر چه خواهد هر چه گوید آن کنم
هست جانم ذره ای از مهر او
بی نیاز از دیگران از مهر او
ساقی سیمین تنم خشک است لب
دل رمیده از غم و پرتاب و تب
یک نفس آیا شود در وا کنی؟
یادی از این بیدل تنها کنی
دور از نامحرمان تنها شویم
یک نفس فارغ از این دنیا شویم
تا کنی ناز و ز جان نازت خرم
در سکوتی سرد ماهت بنگرم
آن نگاه مست تو مستم کند
نیستم گرداند و هستم کند
تا که لب بگشایی و افشانی تو در
تا شود مینای دل از عشق ، پر
تا سحر یک شب شوم مهمان تو
صبحدم این دل کنم قربان تو
دامنت را مامن این دل کنی
کهنه زخم هجر را درمان کنی
لب گذارم بر گل سیمای تو
سیر بینم آن رخ زیبای تو
بر کشم دستی به زلف چون شبت
می بنوشم من ز مینای لبت" فریبا عظیمی " همیشه از خوندن دلنوشته اش عطشی میگیرم نگفتنی !
نظرات شما عزیزان:
|